خدا را ببين!!
مردي با خود زمزمه کرد: "خدايا با من حرف بزن"
يک سار شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنيد.
فرياد برآورد: "خدايا با من حرف بزن"
آذرخش در آسمان غريد، اما مرد گوش نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: "خدايا بگذار تو را ببينم"
ستاره اي درخشيد اما مرد نديد.
مرد فرياد کشيد: "خدايا يک معجزه به من نشان بده"
نوزادي متولد شد، اما مرد توجهي نکرد.
مرد در نهايت ياس فرياد زد: "خدايا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببينم"
خسته ام ازروزها و لحظه هايي که چون دلتنگي روزمرگي در ذهن آشفته ام ؛ چون تيک تاک ساعت تکرار مي شود ودستي براي آرامشي کوتاه بر سرم کشيده نمي شودخسته از آدمهاي سنگ دلي که با بي رحمي بر روح خسته ام با نامهرباني تازيانه بي مهري مي زنند و با بي تفاوتي بر زخمهاي کهنه ام ؛ بر روزگار شيرنشان لبخند مي زنند و ز ياد مي برند تلخي هاي سادگاني چون من را....
خدا بيامرزدش.
خيلي دردناك بود.
بعد از نه ماه انتظار چقدر فرصت وصال كوتاه بوده ..
غمگين شدم
سلام مهربان ترين
راستش من فكر كردم از دوستان نزديك مني كه گاهي باهام شوخي دارند..
براي همين فكر نمي كردم اون جمله شما معني سوال داشته باشد.
بله شعرها كه نه معرهاي ساحل نشين اشك همه از آن من است.
شما هم قلم دلسوز و دل مهرباني داريد.
خدا حفظتان كند