• وبلاگ : مهربان
  • يادداشت : قدر نفسي كه ميكشيدو بدونيد
  • نظرات : 1 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    خدا را ببين!!

    مردي با خود زمزمه کرد: "خدايا با من حرف بزن"

    يک سار شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنيد.

    فرياد برآورد: "خدايا با من حرف بزن"

    آذرخش در آسمان غريد، اما مرد گوش نکرد

    مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: "خدايا بگذار تو را ببينم"

    ستاره اي درخشيد اما مرد نديد.

    مرد فرياد کشيد: "خدايا يک معجزه به من نشان بده"

    نوزادي متولد شد، اما مرد توجهي نکرد.

    مرد در نهايت ياس فرياد زد: "خدايا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببينم"

    پروانه اي روي دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد...